نصف دین با ازدواج کامل میشه
نصف دیگش با آبگوشت روز جمعه
نصف دین با ازدواج کامل میشه
نصف دیگش با آبگوشت روز جمعه
صبح جمعه باید یه جوری بیدار شی که غروب جمعه رو رد کرده باشی، زودتر از اون جمعهت سوخت رفته
پس جهنم اینه!
هرگز به این شکل دربارهاش فكر
نمیكردم
یادتون هست: گوگرد، آتیش، سیخ...
آه! عجب حرفهای مضحكی سالها در مغزمان فرو کردند!
احتیاجی به سیخ نیست!
حالا فهمیدم: جهنم همان زندگی اجباری با احمقهای اطرافه.
ژان پل سارتر
آسانسوری که بتواند شما را به بالاترین طبقه موفقیت برساند
از کار افتاده است و شما ناگزیرید که راهروی موفقیت را پله پله بالا روید.
خیلیها میخواهند اول به آسایش و خوشبختی برسند
بعد به زندگی لبخند بزنند
ولی نمیدانند که تا به زندگی لبخند نزنند
به آسایش و خوشبختی نمیرسند
زندگی کتابی است پر ماجراست،
هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز
به بعضی ها که نگاه میکنی
شبیه ویتامین سی هستند
وقتی در برنامه غذایی شما ویتامین سی باشد
کمتر سرما میخورید
و اگر هم سرما خوردید
همان ویتامین سی، کمک میکند زودتر خوب شوید
وجود بعضی ها در زندگی مان همین است
با وجودشان کمتر آسیب میبینیم
ولی اگر هم آسیب دیدیم
دستمان را رها نمیکنند
کمک میکنند زودتر خوب شویم
حال و هوایتان را خوب میکنند
پس مراقب ویتامین سی زندگیتان باشید
موجودات مهربانی که باید خودتان بخواهید تا درکنارتان بمانند.
#سیما_امیرخانی
دکترم میگوید باید حرف بزنم. نه حرفهای معمولی و همیشگی. آن چیزی را بگویم که به هیچ کس نگفتهام. آن چیزهایی را که توی خودم میریزم و ریختهام این سالها. نمیتوانم. توی دلم یک مرتضا کوچولو هست که میگوید به آدم بزرگها، اعتماد نکن. منشی دکتر از زیر در برگه ای می اندازد تو. برگه سفید آچار. برگه خالی، یعنی پنج دقیقه ای از وقتم مانده.
میپرسد «شبها چطور میخوابی؟» میگویم «با صدای دست زدن آدمهایی که نمیبینمشان.» میگوید «قبل خواب به جشن و این چیزها فکر میکنی؟ یا توی روز؟ یا مثلن قصهای خوانده ای که تویش کف زدن باشد؟» میگویم «نه.»
خیره میشود به صورتم با اخم و ابروهای گره دار. باید قیافه ام را طوری کنم که نفهمد دروغ میگویم. نباید حالت بدنم را تغییر بدهم. نمیخواهم بفهمد که دست زدن آدم ها من را یاد بیمارستان میاندازد. نیمه شب بود. دکتر گفت «فوری باید عمل بشه.» گفتم «باشه، بریم پیش چند تا متخصص دیگه، بر میگردیم ان شالله.»
گفت «همین امشب.» گفت «اگر پشت گوش بیندازیم خطرناک است. یک ساعت هم یک ساعت است.» ترسیده بود. من خودم لباس اتاق عمل را تنش کردم. کوچک بود و تنگ. بندهای پشتش به زحمت به هم میرسید. گفتند «فوری بروید اتاق عمل. طبقه سوم.»
توی آسانسور پشت به آینه ایستاده بود. من کمرش را میدیدم. کمرش را که پر از ترکهای ریز بود و جوشهای درشت. وقتی آمدیم بیرون گفت «لطفن پشت سر من راه بیا. خجالت میکشم...کسی نبینه.» هی میخواست با دست، پشت لباس را به هم برساند. نمیشد. باید از پلهها میرفتیم بالا. من پشت سرش بودم.
چرا نگاه کردم به کمرش و پایینتر؟ چرا یاد آن جوک افتادم که یارو میگفت اگر باسن، به جای عمودی، افقی بود، موقع از پله بالا رفتن صدای دست زدن میآمد. صدای دست زدن. صدای دست زدن. مثل خوابهام. مثل کابوس آن لحظه، که با پاهای خودش رفت پشت در شیشه ای اتاق عمل. برایم دست تکان داد. گفت «خدا نگهدار.» چشمهاش خیس بود. پر خون.
منشی از زیر در، برگه مربعی زرد میاندازد تو. یعنی وقت تمام است. دکتر میگوید «داری با خودت چیکار میکنی؟» لبخند میزنم. نسخه را میگیرم و میآیم بیرون. نباید حرف بزنم. نباید با هر کسی حرف بزنم. مرتضا کوچولو میگوید «آدم بزرگها ترسناکند. عاشق دانستن و شنیدن حرفهات، اما نه بهخاطر خودت؛ برای وقتی که بتوانند ازش استفاده کنند. بتوانند قضاوتت کنند. بتوانند ایرادهات را ببینند.»
بعد با سوت آهنگ میزند؛ غمگین. میپرسد «میدونی که کجا باید بری؟» میگویم «آره... میروم تا گریه ای بر تربت مجنون کنم.....»
#مرتضی_برزگر